سعدی شیرازی – مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم / رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم / بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم؟
هیچم از دنیی و عُقبیٰ نبرد گوشه خاطر / که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روی من مسکین گدا را / به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم / نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن / که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت / دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم / که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
دُرَم از دیده چکان است به یاد لب لعلت / نگهی باز به من کن که بسی دُر بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم / که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
دیوان اشعار – غزلیات
فرزاد کاشی ساز – گردآوری و تنظیم مقاله
مطالب مرتبط: سپاس زندگی را - Gracias a la Vida